نقد فیلم

نقد فیلم

تحلیل مرگ در آثار ایناریتو

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ | امیر یغمایی | ۰ نظر

عشق، مرگ، تقدیر

تأملی در باب سه‌گانه‌ی ایناریتو (عشق سگی، ۲۱ گرم، بابل)

 

آلخاندرو گونزالز ایناریتو در اولین فیلم بلند خود (عشق سگی) به سراغ مضامینی می‌رود که بعدتر با ساخت دو فیلم ۲۱ گرم و بابل آن‌ها را تکمیل نموده و سه‌گانه‌ای خلق می‌کند که به سه‌گانه‌ی مرگ معروف است.

ایناریتو کارگردانی است که شدیداً تمایل به حضور نشانه‌ها در آثارش دارد هرچند که این نشانه‌ها در لایه‌های فیلم پنهان است و هیچ‌گاه آثار وی برمبنای نشانه‌شناسی خلق نشده‌اند بلکه نشانه‌ها معنای خود را می‌سازند.

در نخستین فیلم وی ما شاهد حضور پررنگ و تأثیرگذار سگ‌ها هستیم، در اصول روانشناسی سگ به‌عنوان نماد انرژی و قوای مردانه شناخته می‌شود و در فرهنگ غرب سگ‌ها نشانگر هوس و وفاداری است یعنی دو وجهه متضاد که در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند و این تضاد بن‌مایه‌ی اصلی فیلم نخست ایناریتو است از سوی دیگر سگ‌ها در این فیلم نماینده‌ی طبقات جامعه نیز می‌باشند به‌عنوان‌مثال کوفی (تنها سگ سیاه فیلم) نماد طبقه‌ای از جامعه است که تحت‌فشار قرار دارد و برای زندگی خود مجبور است به خشن‌ترین شکل ممکن مبارزه کند و این طبقه هیچ‌گاه در کنار یا برابر طبقه‌ی بالا جامعه (سگ کوچک خانگی ریچی) قرار نمی‌گیرد بلکه رودرروی طبقه‌ای از جامعه قرار می‌گیرد که درگذشته زندگی خود را وقفه مبارزه‌ای شکست‌خورده برای اصلاح جامعه کرده و دست به کشتار آن‌ها می‌زند (کشته شدن سگ‌های ولگرد در خانه‌ی چیویتو)، همان‌طور که شاهد هستیم مرگ عریان اما در قالب استعاره بیان می‌شود.

سمت دیگر این نمادگرایی اما مربوط به تلقی نمادین فرهنگ غرب از سگ است یعنی هوس و وفاداری، اکتاویو به سوزانو علاقه دارد و تلاش می‌کند برای فرار با او آماده شود در اینجا نیروی مردانه در قالب سگ سیاه او کوفی بروز کرده و با شدیدترین خشونت ممکن مبارزه می‌کند تا پول به دست بیاورد و در این میان رابطه‌ی جنسی که در ابتدا از سوی سوزانو رد می‌شد شروع شده و به‌مرور زمان بیشتر می‌شود اما درست در نقطه‌ی اوج این رابطه سوزانو با دیدن وضعیت همسرش (رائول) عقلانیت و وفاداری را جایگزین هوس نموده و با پول‌های ریچی همراه رائول فرار می‌کند و این مسئله باعث شکست قوای اکتاویو و در پی آن شکست کوفی در مبارزه می‌شود.

در اینجا بد نیست به این نکته نیز اشاره‌کنیم که مذهب در آثار ایناریتو مستتر است و به شکل دستی از غیب در قالب تقدیر عمل می‌کند به‌گونه‌ای که تمامی افراد مجازات خود را می‌بینند، اکتاویو توسط سوزانو ترک می‌شود و زمانی که علت آن را می‌پرسد سوزانو در جواب وی می‌گوید خدا بیننده‌ی اعمال ماست از سمت دیگر اکتاویو باعث تصادفی می‌شود که در آن والریا آسیب شدیدی می‌بیند و این آسیب را می‌توان پایان زندگی شاد او دانست زندگی که لازمه‌ی ساخت آن از هم پاشیدن زندگی دنیل است و والریا تقاص آن را می‌پردازد.

همان‌طور که پیش‌تر گفتیم نشانه‌ها در آثار ایناریتو بسیار است و این نشانه‌ها جزو نقاط کلیدی فیلم می‌باشند، در پارت دوم فیلم عشق سگی ما شاهد زندگی والریا و دنیل هستیم و می‌بینم در آغاز این زندگی کف‌پوش خانه‌ی آن‌ها می‌شکند که این نشانه‌ی سست بودن این رابطه است و بعدتر ریچی سگ والریا در حفره‌ی ایجادشده گم می‌شود که این را می‌توان نشانه‌ی مرگ هوس در زندگی آن دو دانست که پایه‌ی زندگی آن‌ها بر آن استوار گشته است.

شکستن کف‌پوش خانه و گم‌شدن ریچی فارغ از نشانه‌شناسی بهانه‌ای می‌شود برای تنش‌های آتی میان دنیل و والریا تا هر دو به پوچ بودن رابطه اشان پی ببرند.

در اپیزود آخر ما با چیویتو مواجه می‌شویم مردی که زندگی و خانواده‌ی خود را وقف مبارزه برای اصلاح جامعه کرده است و اکنون در خرابه‌ای وقت خود را صرف تیمارداری سگ‌های ولگرد که نماد هم‌صنف های او می‌باشند می‌کند، چیویتو بازپس‌گیری زندگی و دخترش را درگرو کشتن مردی می‌داند که اکنون در جایگاه او قرارگرفته است هرچند که او در ادامه بعد از کشتن پدرخوانده‌ی دخترش بازهم نمی‌تواند آنچه را می‌خواهد به دست بیاورد و مجبور می‌شود شهر را ترک کند بااین‌وجود او پس از کشته شدن سگ‌هایش و مشاهده‌ی دو برادر که قصد مرگ یکدیگر را دارند (کهن‌الگوی هابیل و قابیل که در رابطه‌ی بین اکتاوبو و رائول نیز دیده می‌شود) تغییر کرده و شهر را همراه با کوفی سگی که نماد طبقه‌ی پایین‌دست جامعه است ترک می‌کند.

با توجه با مطالب گفته‌شده می‌توان به این نکته رسید که مرگ در آثار ایناریتو به دو شکل نمایان می‌شود نخست به شکل عینی خود، دوم به شکلی نمادین و درونی به این معنا که خصلت‌ها و احساسات انسان‌ها براثر شرایط و به دست تقدیر کشته می‌شود، در انتهای فیلم ما شاهد مرگ امید و آرزو در زندگی هر سه شخصیت اصلی داستان هستیم، اکتاویو در انتظار بی‌فرجام سوزانو می‌ماند، والریا تمام آنچه را که برای او مهم بود با از دست دادن پایش و زیبایی‌اش از دست می‌دهد و چیویتو با ترک شهر هرچند به سمت آینده‌ای دیگر می‌رود اما حسرت بودن در کنار خانواده‌اش برای او می‌ماند و این‌ها همگی مرگ آمال و رؤیاهای شخصیت‌ها است.

در فیلم بعدی آلخاندرو گونزالز ایناریتو یعنی 21 گرم بازهم ما شاهد نمادگرایی این کارگردان مکزیکی هستیم هرچند به نسبت فیلم قبلی خود از میزان آن کاسته شده و بر میزان تقدیرگرایی اضافه گشته است.

21 گرم روایت زندگی سه شخصیت اصلی است که با یک تصادف مرگبار به یکدیگر متصل می‌شوند، جک جوردن در راه خانه با همسر و دو دختر کریستینا پک تصادف می‌کند که این تصادف منجر به مرگ هر سه‌ی آن‌ها می‌شود از سوی دیگر قلب همسر کریستینا پک به پل ریورز در انتظار مرگ اهداشده که به او حیاتی دوباره می‌بخشد و زمانی که پل ریورز در جست‌وجوی اهداکننده‌ی قلب خود برمی‌آید ما شاهد رابطه‌ی جنسی و سپس عاشقانه‌ی کریستینا و پل می‌شویم که در ادامه منجر به تصمیم انتقام‌گیری از جک جوردن می‌شود.

در سه‌گانه‌ی مرگ ایناریتو 21 گرم شاید تنها فیلمی باشد که تأثیر زندگی گذشته‌ی افراد بر زندگی حال آن‌ها بارز است و همان‌طور که در سطرهای قبلی در مورد نگاه مذهبی ایناریتو سخن گفتیم در اینجا نیز ما با آن نگاه مواجه می‌شویم، جک جوردن فردی که از 16 سالگی هرگونه خلافی را مرتکب شده است و حال به خدمت مذهب درآمده است و از این بابت به خود مغرور شده است زمانی که براثر یک حادثه در بوته‌ی آزمایش قرار می‌گیرد سر به عصیان برمی‌دارد و آموزه‌های خود را انکار می‌نماید، پل ریورز که در طول فیلم مشخص می‌شود مرد وفاداری نیست و پیش از بیماری به همسر خود خیانت می‌کرده با به دست آوردن دوباره‌ی سلامتی خود به رویه قبلی بازگشته ولی درست در زمان لذت بردن از سلامتی خود می‌فهمد که به شکلی دردناک خواهد مرد و کریستینا نیز که مشخص می‌شود پیش از ازدواج فرد خوش‌گذرانی بوده است با قرار گرفتن در شرایط بحرانی دوباره به مواد و الکل پناه می‌برد، تمامی این حوادث از نگاه فیلم‌ساز حاصل اعمال خود شخصیت‌ها است، شخصیت‌های فیلم همگی شانس ساخت زندگی جدیدی برای خود را دارند اما خود آن را از بین می‌برند و در این میان تقدیر مرگ‌بار حلقه‌ی اتصال آنان است.

یکی از نمادهای بارز در فیلم 21 گرم قلب است، جک جوردن به روی گردن خود خال‌کوبی قلبی دارد که همین مسئله باعث اخراج او از باشگاه گلف شده و تسلسل مسائل مربوط به اخراج او، منجر به تصادف و مرگی می‌شود که به فرد دیگری زندگی می‌بخشد و این زندگی نیز از راه اهدای قلب به پل صورت می‌گیرد، در اینجا اگر قلب را منشأ احساسات بدانیم می‌توان گفت که جک به خاطر احساسات عمیق خود به مسیح در معرض شدیدترین آزمایش قرار می‌گیرد، پل تا زمانی که قلب او به‌عنوان منشأ هوس‌ها و احساسات بیمار است زندگی عقلانی را در پیش می‌گیرد و به‌محض تپیدن قلب سالم دوباره به سمت احساس‌گرایی می‌رود و کریستینا قلب اهدایی همسر مرده‌اش را دستاویزی برای بازی با احساسات پل کرده و او را ترغیب به جنایت می‌کند.

21 گرم بااینکه فیلمی است دردناک و تلخ اما دارای پایانی خوش است هرچند که این پایان خوش درگرو وجود یک قربانی است، پل ریورز می‌میرد اما کریستینا از او باردار گشته و جک به نزد خانواده‌اش بازمی‌گردد.

یکی از ویژگی‌های بارز آثار ایناریتو مسئله‌ی سکشوالیته است، در فیلم عشق سگی رابطه‌ی اکتاویو و سوزانو و رابطه‌ی دنیل و والریا خارج از آموزه‌های اجتماعی و مذهبی است و پایان دردناکی دارد، در 21 گرم رابطه‌ی پل و کریستینا باعث ایجاد اجبار برای پل در انجام قتلی شود که در انتها موجب مرگ خود اوست، رابطه‌ی جک و ماریانا باعث فوران خشم وجدان جک و ترک خانواده می‌شود، در فیلم بابل یوسف به دختر خانواده‌ی خود میل جنسی دارد که از نگاه خانواده خطا کارانه است، چیکو تلاش ناکامی برای پر کردن خلأهای زندگی خود از راه رابطه‌ی جنسی دارد و امیلیا در روز عروسی پسرش با مردی هم‌بستر می‌شود که مشخص است درگذشته به او علاقه داشته است، در فیلم‌های ایناریتو سکشوالیته نمایانگر شادی زودگذر یا ناکامی دردناک افراد است.

سومین فیلم از سه‌گانه‌ی مرگ ایناریتو بابل است، فیلمی که گستره‌ی اتفاقات آن جهانی است و نشان‌دهنده‌ی آن‌که یک حادثه‌ی کوچک چگونه می‌تواند زندگی‌های مختلفی را در سرتاسر جهان تحت تأثیر قرار دهد.

بابل روایت سه زندگی است که به‌وسیله‌ی یک اسلحه بر روی‌هم تأثیر می‌گذارند، ریچارد و سوزان برای سفری به مراکش رفته‌اند که در آنجا سوزان توسط گلوله‌ای که یک کودک شلیک می‌کند زخمی می‌شود از سوی دیگر امیلیا پرستار مکزیکی فرزندان آن‌ها به دلیل این اتفاق مجبور می‌شود فرزندان آن دو را بی‌اجازه به مکزیک برای شرکت در عروسی پسرش ببرد و در سمت دیگر ماجرا چیکو دختر کر و لالی است که مادرش خودکشی کرده و همراه با پدر خود زندگی می‌کند.

بابل شاید سیاسی‌ترین فیلم از سه‌گانه‌ی ایناریتو باشد، ایناریتو در این فیلم به نمایش شیوه‌ی برخورد مردم و حاکمان جوامع پیشرفته با مردمان کشورهای عقب‌مانده می‌پردازد و نشان می‌دهد شیوه‌ی برخورد آن‌ها منجر به ایجاد چه مسائل بغرنجی می‌شود، طرز تفکر توریست‌های آمریکایی درباره‌ی مردم جهان سوم به‌خوبی در سکانس حضور در روستا به تصویر کشیده می‌شود درزمانی که مردم روستا ‌قصد دارند به سوزان کمک کنند یکی از توریست‌ها ماجرای سربریدن 30 اروپایی در مصر را بیان می‌کند و سایر همراهان از قبول غذای مردم روستا خودداری می‌کنند و حتی قبل‌تر خود سوزان که اکنون در خانه‌ی همین مردم پرستاری می‌شود مانع از یخ خوردن ریچارد به بهانه‌ی غیربهداشتی بودن آب می‌شود و دولت آمریکا با پیش کشیدن مسئله‌ی تروریسم باعث تأخیر در کمک‌رسانی به سوزان می‌گردد در سوی دیگر همین شیوه‌ی نگاه به مردمان جهان سوم در برخورد مأمورین مرزی آمریکایی با امیلیا و برادرزاده‌اش را شاهد هستیم که منجر به رخدادی وحشتناک یعنی فرار آن‌ها و تنها ماندن امیلیا و بچه‌ها در بیابان می‌شود.

یکی دیگر از نکات حائز اهمیت در فیلم بابل مسئله‌ی تنازع بقاع است، زمانی که توریست‌ها مجبور می‌شوند برای رسیدگی به وضعیت سوزان به روستا بیایند بدون آنکه توجهی به حال وخیم وی داشته باشند تلاش می‌کنند تا ریچارد را مجبور به حرکت کنند و وقتی‌که متوجه ی تصمیم او برای ماندن تا رسیدن کمک می‌شوند بی‌آنکه به او کمکی کنند به خیال خود جان خود را برداشته و فرار می‌کنند این در حالی است که تا پیش‌ازاین آن‌ها با خوشی با یکدیگر هم‌سفر بوده‌اند اما زمانی که پای منافع به میان می‌آید انسانیت را نادیده گرفته و هم‌سفران گرفتار خود را ترک می‌کنند، مشابه این اتفاق برای امیلیا و برادرزاده‌اش نیز می‌افتد، سانتیاگو زمانی که در شرایط بحرانی قرار می‌گیرد عمه و دو کودک همراهش را در میان بیابان رها کرده و جان خود را نجات می‌دهد و امیلیا نیز اقدام مشابه را هرچند به بهانه‌ی نجات کودکان انجام می‌دهد و با رها کردن دو کودک خردسال در بیابان به دنبال کمک می‌رود، این مسائل را شاید بتوان به جمله‌ای که در حین آموزش تیراندازی توسط حسن گفته می‌شود (با این اسلحه می‌شود شغال‌ها را کشت) درواقع شغال‌ها همان انسان‌هایی هستند که در موقعیت‌های بغرنج بی‌آنکه به موقعیت دیگران فکر کنند به فکر نجات خود می‌باشند.

در نگاه به زندگی شرقی ایناریتو بیشتر به سمت نقد جامعه‌شناسانه تمایل دارد او دختری را نشان می‌دهد که کر و لال است (نماد گنگ بودن و عدم درک مسائل اطراف) و در مواجهه با فرهنگ غریبه‌ی غربی حاکم شده بر کشورش و جوانان و دوستان اطرافش کاملاً گنگ است و تلاش می‌کند این تهی بودن را با رابطه‌ی جنسی جبران کند.

سه‌گانه‌ی مرگ ایناریتو به‌خصوص بابل را می‌توان الهام گرفته از نظریه اثر پروانه‌ای (پر زدن یک پروانه در گوشه‌ای از جهان می‌تواند موجب طوفانی در سوی دیگر از جهان شود) شکار کردن یک مرد ژاپنی در مراکش و بخشیدن اسلحه توسط او به یک مرد محلی منجر به ایجاد حوادثی مرگبار و جهانی می‌شود، اما نکته‌ی مهم درباره‌ی این حوادث آن است که تمامی آن‌ها تنها درگرو گفته یا نگفته شدن یک جمله است شاید اگر حسن درباره‌ی برد سه متری تفنگ چیزی نمی‌گفت هیچ‌کدام از این حوادث پیش نمی‌آمد و این نشان‌دهنده‌ی نقش تقدیر و میزان تأثیر آن در شکل‌گیری زندگی انسان‌ها است.

در بابل نیز مانند دو فیلم دیگر ایناریتو تقدیر مرگ‌بار است اما پایان کاملاً بدی ندارد، تقدیر می‌تواند باعث مرگ و حیات دوباره گردد، درست است که برادر یوسف می‌میرد اما رابطه‌ی شکست‌خورده‌ی ریچارد و سوزان جان تازه‌ای می‌گیرد، درست است که زحمات 16 ساله‌ی امیلیا از دست می‌رود اما رابطه‌ی چیکو و پدرش جان تازه‌ای به خود می‌گیرد به معنای دیگر سه‌گانه‌ی ایناریتو حول محور تفسیر یک جمله می‌گردد، جمله‌ای که پدر کریستینا در مراسم ترحیم همسر و فرزندانش به او می‌گوید انسان چیزهایی را از دست می‌دهد و تصور می‌کند دیگر قادر به ادامه‌ی حیات نیست اما چیزهای دیگری نیز وجود دارد برای ادامه‌ی زندگی، زندگی همین است.

 

امیر یغمایی

 

  • امیر یغمایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی